آبان داد



نه انگیزه ی بهترین بودن دارم نه انگیزه ی رقابت. 

عادت کردم به معمولی بودن و بیشتر نخواستن.


دلم یه مدت مثل وقتی که برا کنکور درس میخوندم میخواد. 

با انگیزه. با تلاش. امیدوار. هیجان یاد گرفتن. پیشرفت.


الان ولی بی انگیزه. بی حس مفید بودن. بدون امید.





همون وقتی ک اینجا غر زدم که تنهام و اینا

از چند روز بعدش سعی کردم با همکلاسیام بیشتر ارتباط برقرار کنم و توقعم هم بیارم پایین و بهش به دید گذروندن وقت نگاه کنم

و خیلی خوب بود! دوباره اونقدر حس تنهایی نکردم

و امشب که با بچه ها رفتیم بیرون حس کردم همشون مهربون  تر شدن.

شاید اونا هم احساس نیاز به مهربونی دیدن رو داشتن. 

و اینکه خیلی تا آخر خط زیاد فاصله نداریم

فقط خاطره ها میمونه. 

دلتنگم شدم تازه! 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مطالب اینترنتی edit95-tr تلگرام نیوز مدرسه فنون رزمی هاپکیدوGHF استان فارس چیک دانلود|دانلود رمان|دانلود رمان جدید تحته سیاه وبلاگ الهه عشق پرسش مهر بلاگی برای فایل ها نون و القلم